یک مرد، یک رؤیا
فکرش را بکنید. اگر این مرد نبود، ما نصف بیشتر کارتونهای عمرمان را ندیده بودیم. تاتسو یوشیدا، پیشگام صنعت انیمیشن ژاپن است و اگر او و کمپانیاش نبودند، حالا انیمیشن ژاپن اینقدر مهم نشده بود که تلویزیون ما برود و کارتونهای ژاپنی برایمان بخرد.
در خود ژاپن با صفات عجیب و غریبی از یوشیدا یاد میشود. میگویند او قدرت جادویی در قصهگویی داشته. میگویند او شخصیتی اسطورهای داشته. میگویند... شاید حرفهایشان پر بیراه هم نباشد. از کسی که تمام کودکیاش در جنگ جهانی و وحشت بمباران و فقر شدید گذشت، انتظار چنین سرزندگی و خلاقیتی نمیرود که اولین کاریکاتوریست ژاپن تحت اشغال باشد و اولین کمپانی انیمیشن ژاپنی را راه بیندازد و اولین کارتون ژاپنی با پخش جهانی را بسازد. اما او تاتسو یوشیدا بود. مردی که در ژاپن میگویند از عصر افسانهها بهجا مانده بود.
یوشیدا در 1932 به دنیا آمد. سال1932 کمپانی تاتسونوکو را با برادرهایش راه انداخت و سال1977 به خاطر سرطان کبد مرد. این وسط، چند تا کارتون از او مانده، چند تا داستان (مثل داستان «هاچ، زنبور عسل» که در کمپانی خودش تبدیل به کارتون شد) و یک کمپانی که به «هانا-باربرای ژاپن» معروف است.
شعار یوشیدا این بود: «بچهها رؤیا میخواهند.» موفقیت کارهای او باعث توجه جهانی به انیمیشن ژاپن و رونق کار استودیوهای ژاپنی شد. محصولات کمپانی او مستقیما توسط هانا - باربرا خریداری و پخش میشدند.
از روی کاراکترها و کارتونهای تاتسونوکو کلی کارتون و فیلم ساخته شده. مثلا رونق داستانهای علمی- تخیلی در دنیای کارتون، به خاطر چند کارتونی است که این کمپانی ساخت. منتها فرق کارهای تاتسونوکو، با کمپانیهایی مثل توئی این بود که تاتسونوکو کاملا به نیازهای تربیتی بینندۀ کودک واقف بودند و اصلا به همین خاطر به این کمپانی «خانه قهرمانان» لقب دادهاند.
از نکات بامزه دربارۀ این کمپانی یکی هم اسم آن است که هم «بچههای تاتسو» (اسم کوچک بنیانگذارش) معنی میدهد و هم «اژدهای دریایی» که این یکی با لوگوی کمپانی همخوانی دارد. تاتسونوکو سال2005 با یک کمپانی اسباببازی ادغام شد و حالا از آن کمپانی و آن مرد، یک موزه به جا مانده.
سوپرمن کوچولو
تیتراژش که میآمد، وول خوردن شروع میشد، وول خوردن سؤالها توی سرم را میگویم. سؤالهای عجیب و غریبی که بیربط به فضای اجق وجق چوبین نبود.
هیچوقت نفهمیدم که چوبین چهجور جانوری بود. اگر حیوان بود، پس چرا مادرش آدم بود و اگر آدم بود، پس چرا قیافهاش آن شکلی بود: ترکیبی از تا دو تا چشم گنده، یک خرمن مو، دو تا دست و دو تا پای قلمبه؟ همین مشکل را کمابیش برای برونکا هم داشتم؛ هویت آنرا هیچوقت نفهمیدم.
دماغش شبیه دماغ باربارا استرایسند بود و چشمهایش مثل جک نیکلسون، ولی در مجموع، شبیه هیچ جانور قابل تصوری نبود. همیشة خدا روی اعصاب آدم رژه میرفت. آن راهروی رنگارنگی که جلوی مخفیگاه برونکا بود چرا آنقدر پیچ واپیچ بود؟ خود برونکا با آن هیکل زمختش چه جوری از آن راهرو رد میشد؟
چرا رنگ آن قورباغه قرمز بود و بچهاش توی دهنش زندگی میکرد؟ چرا چوبین عاشق پروانه شده بود و آن دختره که چوبین پیششان زندگی میکرد، رقیب عشقی پروانه بود، آن هم از نوع خارقالعاده و نایابش؟
چرا قیافة خرسه، آنقدر دپرس بود و فقط گل میخورد؟ چرا پیپ پیرمرده مثل پیپ عموی بلفی، کنار دهنش چسبیده بود و نمیافتاد؟ چرا هر وقت اتفاق بدی میافتاد، آن جغد بیچاره از بالای درخت میافتاد پایین؟ یعنی چیزیاش نمیشد؟
یعنی توی آن جنگل به آن گندگی، هیچ آدم دیگری غیر از پیرمرده و دختره زندگی نمیکردند؟ حالا فرض کنیم که جوابش «نه» باشد، خب پس چرا توی 26 قسمت، یک آدم هم به عنوان میهمان یا رهگذر از توی جنگل رد نشد؟
چرا پیرمرده و دختره نمی توانستند با حیوانها حرف بزنند. ولی چوبین که مثلا از یک سیارة دیگر آمده بود میتوانست با همه حرف بزند؟
شاید الان خیلیهایش را بتوانیم با این قضیه که احتمالا «چوبین یک سوپرمنِ آپدیت شده به سبک انیمیشن های ژاپنی بوده»، توجیه کنم.
قبل از چوبین، بعد از چوبین
کارتونهای کودکی نسل من با نسل بعد از من تفاوتهای فرمی و محتوایی زیادی داشت. جای شخصیتهای انسانی یا انسانباورانة حیوانی با خصائل سیاه و سفید و خاکستریِ محبت، حسادت، تنهایی، افسردگی، مقاومت، شجاعت یا حماقت را آدمهای فضایی و موجودات محیرالعقولی گرفتند که پیشرفتهای تکنولوژیک، خوراک هر روزشان بود و تنها با فشار دگمهای به جنگ با هم میشتافتند.
نسل بعد از ما به جای «الفی اتکینز» و «بچههای مدرسةوالت» و«سایمون در سرزمین نقاشیها»، مجموعههای«دژ فضایی» و «دیجیمون» و «لاکپشتهای نینجا» را تعقیب میکردند. اما نقطة عطف این تحول کجا بود؟ کدام کارتون به قول شعرا این وسط نقش «کادانس» (یک جور برزخ) را بازی میکرد؟ زیاد به مغزتان فشار نیاورید.
«چوبین» (که اسمش نه به معنای «ساخته شده از چوب» که یک اسم خاص خارجی بود) این مهم را برعهده داشت. او که از فضا آمده بود، وفادار به سنت غالب انیمیشنهای ژاپنی، غم فراق مادر داشت و درصدد بود که با شکست دادن برونکای خبیث، مام مهربانش را از چنگال او برهاند.
در چوبین، در کنار برونکای دماغ بادمجانی و خفاشهای بالدار آهنی یکچشم و جک و جانورهای زاغرنگ ماغپیکری که به هر کار خفن ِ«نیست در جهانی» توانا بودند، رولی و پدربزرگش را هم میدیدیم که رابطة عاطفی نسبتا عمیقی با چوبین داشتند.
همینطور پروانه که یار و غمخوار تنهایی و افسردگی چوبین بود و البته لجبازیهای کودکانة بینشان، گهگاه غصة تازهای میشد افزون بر غمهای جانکاه چوبین. تازه خرس و خرگوش و قورباغه هم به عنوان دوستان کمی تا قسمتی ابله چوبین حضور داشتند.
یادم است که آن موقع، چوبین را خیلی دوست داشتیم. برایمان جذاب بود و تازگی داشت. آنقدر که ساعت پنج غروب که از مدرسه تعطیل میشدیم، من و برادرم تمام راه پانزده دقیقهای تا خانه را میدویدیم تا حداقل به آخرهای چوبین برسیم. (آن موقع هنوز علم اینقدر پیشرفت نکرده بود که یک برنامه را فردایش تکرار کنند.
تازه ویدیو هم هنوز ممنوع بود و از سروش سیما کاری بر نمیآمد!) اما حالا هر چه به مغزم فشار میآورم که توی چوبین سوژهای برای یادداشت پیدا کنم، چیزی یادم نمیآید. فقط به هم خوردنها و منفجر شدنهای آن خفاشهای احمق، یادم مانده و خندههای شیطانی برونکا در پس چشمان نفرتانگیزش و صدای مهربان مریم شیرزاد روی رولی و دوبلة شیطنتآمیز فریبا شاهین مقدم روی چوبین و جغدی که از درخت پرت میشد پایین و «یه خبر بد» را اعلام میکرد و پسر قورباغه که همیشه در دهان پدرش سکنی میگزید.
از جزئیات یا حتی کلیت هیچ اتفاق خاصی در خاطرهها اثری نیست و البته این موضوع نباید خیلی هم عجیب باشد. اگر کمی فکر کنید، راز ماندگاری کارتونهای کودکی نسل من را همینجا میبینید.
چه سرسبز بود جنگل ما
یک نغمة سرخپوستی... یک چشمه با آب سرد و زلال... هوای سبک... کوه، جنگل، خورشید... دارم به اینها فکر میکنم.
دوست دارم نقاشی کنم. دوست دارم با رنگها بازی کنم. دلم هیچ کسی را نمیخواهد. رد پاها را آرامآرام با رنگی سبز مثل یک راه قدیمی در میان جنگل پاک میکنم و تنهای تنها به درون تصویر میدوم. به درختهایی که میکشم، نگاه میکنم و میدانم روی هر یک از آنها یک سنجاب مثل مونگار دارد زندگی میکند و با صدای مونگا مونگا از این درخت به آن یکی میپرد.
شاید چند درخت آنطرفتر هم لانة مارجی پیر و مارمولکاش باشد. دلم میخواهد درختهایی را بکشم که بلفی و لیلیبیت و باقی آدم کوچولوها لابهلایشان زندگی میکردند. حتما لابهلای درختها جایی میگذارم که آدم کوچولوها بتوانند خانه درست کنند.
دهکدهشان باید آنقدر فضای خالی بین درختها و آنقدر سوراخ سمبه داشته باشد که بلفی و لیلیبیت و ناپو و چونا و ماکی و بقیه بتوانند بازی کنند. هیچ چیزی به اندازة بازی کردن و شادی و سرزندگی این بچهها برایم جالب نبود.
برگ هم میخواهم، زیاد. برای بچهها این برگها همه چیزی میتواند بشود، از سورتمه روی برف تا معدن آب شبنمها. یک کوه هم میخواهم که بابای لیلیبیت، آنجا بتواند تونل بکند.
یک کلبة دورافتاده هم باید بکشم و آنجا را خانة جادوگر پیر و عجیب و غریب بکنم تا بتوانم در بزنم و بروم کنار پیرمرد بنشینم و با هم یکی از آن معجونهای ناشناخته را بخوریم... کودکی من با همینها سپری شده. حالا چه اشکالی دارد باز هم بچه بشوم و بروم به آن دنیای شاد فارغ از غم و غصه و دغدغه؟
اولین شخصیتیکه دنبال مادرش میگشت
کارتون «هاچ، زنبور عسل» چند مرتبه از تلویزیونمان پخش شد، اما تأثیرش برای بچههایی مثل ما که اولین سریِ پخش آن را دنبال کردهاند نسبت به باقیِ دورهها بیشتر است. دلایل زیادی هم دارد؛ یکی از مهمترینِ آنها این است که هاچ، اولین شخصیت کارتونیای بود که دنبال مادر گمشدهاش بود، سیل کارتونهای ژاپنیای که قهرمانهایشان، دنبال مادرانشان بودند بعد از این یکی سرازیر شد.
مثل«بل و سباستین»،«دختری به نام نل» و حتی «بنر، سنجاب کوچولو» (با این که بَنِر خیال میکرد، مادرش «گربه» است!) به همین خاطر، تمِ «مادر گمشده» برای بچههایِ پایِ تلویزیوننشینِ دورههای بعد از ما خیلی تکراری و نخنما شده بود و آنها مثل ما واکنش نشان نمیدادند.
با این که هاچ هم یکی از کاراکترهایِ مخلوق کمپانیِ «تاتسونوکو» ژاپنی است و حدود سهچهارم صورتش را فقط «چشم» اشغال کرده (اصولا تمام طراحان ژاپنی عقدة چشمانِ بزرگ دارند!) اما حس غمگینانة چشمهایش نسبت به سایر قهرمانها، بیشتر درآمده بود.
دیگر این که «هاچ» اولین کارتونی بود که ما میدیدیم و کاراکترهایش، حشرههای مختلف بودند و طراحیشان آنقدر طبیعی و خوب (مثلا نسبت به طراحی مزخرف کارتونِ مشابهاش «نیک و نیکو» که محصول کمپانیِ «نیپون» است) بود که میتوانست برای خودش کلاسِ حشره شناسیای باشد!
شخصا تا لحظة مرگ هم ظاهر ترسناکِ «آخوندک»ی را که در واقع یکی از شخصیتهای شرور داستان بود و چند قسمت از کارتون را به ترسناکهای نوع «اسپلاتر» ( فیلمهای ترسناک پر از دل و روده و خون و خونریزی) تبدیل کرد، فراموش نمیکنم.
اما از همة این دلایل مهمتر که باعث تأثیرگذاری هاچ بود، تیتراژ ابتدایی و انتهاییِ کارتون بود که طبیعتا ما بینندههای دوره اول، آن را کامل دیدیم (در دورههای بعدیِ پخش هاچ، عنوانبندی نشان داده نمیشد) و قطعة موسیقیِ زیبا و برای آن موقعِ ما بیشتر عجیب «پرواز زنبور عسل» را روی عکسها و تصاویری از کاراکترها (مثل آن یکی که هاچ سوارِ سوسکِ شاخداری بود) میشنیدیم.
بیپدر و مادرها
حنا، جودی ابوت، تام سایر، بنر و آن شرلی همه بیپدر و مادر بودند. مادران جکی و جیل و پرین هم بعد از چند قسمت مردند و عملا آنها هم بیپدر و مادر شدند.
هاچ و رمی و چوبین هم از همان قسمت اول تا آخر، دنبال مادر گمشدهشان میگشتند، در حالی که در طول سریال، نه سایة پدر بالای سرشان بود، نه سایة مادر. وضع سندباد هم همینطوری بود.
پدر و مادر او هم از یک جایی به بعد، اسیر غول آیینه شدند و به سنگ تبدیل شدند، تا این که در قسمت آخر، سندباد غول را نابود کرد و پدر و مادرش را آزاد کرد. مادر آنت هم مرده بود و برای دنی کوچولو آنت عملا هم خواهر بود هم مادر.
نیک و نیکو هم که انگار از وسط آسمان افتاده بودند روی زمین، هیچوقت دربارة پدر و مادرشان حرفی زده نشد. حتی توی بچههای مدرسه والت هم که شخصیت اصلیاش (انریکو) هم پدر داشت، هم مادر و هم خانوادة درست و حسابی، باز هم یک کاراکتر فوقالعاده قوی به اسم فرانچی بود که به خاطر نداشتن پدر و مادر، با مادربزرگش زندگی میکرد. (آن دو قسمت فوقالعاده که دربارة فرانچی بود، یادتان است؟)
با یک حساب دو دو تا چهارتا به راحتی میتوان نتیجه گرفت که تم «بیپدر و مادرها» تم غالب اکثر کارتونهای ژاپنی بوده. شاید این به حال و روز بعد از جنگ ژاپن بر میگردد، زمانی که اکثر بچههای ژاپنی، پدر یا مادرشان (و یا هر دو) را از دست داده بودند و این کارتونها میخواست یک جوری به آنها بگوید که به تنهایی هم میتوانند از پس مشکلات زندگی برآیند.
شاید فضاهای روستایی و جنگلی اکثر کارتونهایشان هم برای این بود که به آدمهای معمولی و حتی فقیر ژاپن نزدیکتر شوند، آدمهایی که یا مثل خانوادة دکتر ارنست مجبورند با طبیعت بجنگند یا مثل بچههای مدرسه والت با مشکلات شهرنشینی و آدمهای دورو برشان درگیر هستند.
کماندار جوان که اقتباسی از رابینهود معروف بود
هرچه زور زدیم اسم این کارتون و این اسب آبی گنده یادمان نیامد . اسم اصلیاش کاباباتو است
روبوتک از محصولات جدید تاتسونوکو بود که از تلویزیون هم پخش شد و پر بود از ربات و دیگر جک و جانورهای جدید
احسان رضایی، کاوه مظاهری، نوید غضنفری، احسان عمادی